لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد.
گل داد سرخ سرخ.گلها انار شد داغ داغ.
هر اناری هزار دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.
انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت:
راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار دلت ترک بخورد.


 

خدا سلام
بچه که بودم و کار بدی میکردم مثلا ناخنم را میجویدم
مادرم میگفت :توی مدرسه بچه ها که ببینند ناخن می خوری مسخره میشوی
و دیگر کسی تحویلت نمیگیرد..........
من میترسم از تابلو شدن از مسخره شدن و از این که بقیه بفمند کار بدی کرده ام

کار بد مثلا دوروغ
غیبت
حسادت یا بخل
تو هم لابد دوست نداری که بده ات مسخره شود
تو هم لابد مثل مادر دلسوزی دیگر
موعظه میکنی و اخطار میدهی
میترسانی
تا مبادا ما بنده های کوچک تو سراغ کار های بد برویم
خدا سخنی گفته ای که مرا سخت یاد حرف مادرم میاندازد شنیده ام که گفته ای:
در هر هرچه ه بخل ان دنیا همان چیز را به گردنتان اویزان میکنند تابلو میشوید
ان وقت همه میفهمند خساست به خرج داده اید
اهل انفاق و بزل و بخشش نبوده اید
خدا حتی اخطار هایت هم به دل میشیند
من کلام تو را که دلسوز تر از مادری باور دارم و از تو ممنونم

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: